روشناروشنا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

روشنا نفس مامان و بابا

صد روزگی روشنا

کوچولوی من صد روز از روزهای زندگیت میگذره و تو در کنار ما و در مقابل چشم ما آرام و زیبا بزرگ می شوی چقدر زیباست لحظات کنار تو بودن زمانی که در چشمانم خیره می شوی دنیا در چشمان من است و زمانی که لبخند شیرین و کودکانه ات را به من هدیه میدهی قلبم سرشار از زیبایی دنیاست، زمانی که در آغوشم آرام میگیری آرامش را حس میکنم دوستت دارم ای زیبای کوچکم ....   ...
23 دی 1393

پاییز طلایی ما

نازنینم روزی که تو رو از بیمارستان آوردیم خونه روز عید قربان بود و بابا هم به یمن آمدنت گوسفندی را قربانی کرد. ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه. دایی و زن دایی هایت هم با گل و اسفند به پیشوازت اومدن عزیزم. اون روز یادمه بابابزرگت از خوشحالی گریه کرد و اولین هدیه اش به تو عیدی ات به مناسبت عید قربان. همه از اینکه یه فرشته آسمونی پا توی خونه ما گذاشته خوشحال بودند اما من و بابایی واقعا باورمون نمیشد خدا بهمون هدیه به این زیبایی داده و ما واقعا پدر و مادر شدیم. چند روز مهمون های زیادی داشتیم که اومدن تا قدم گل نو رسیدمون رو تبریک بگن. راستی مامان بزرگ و خاله و زن دایی ها با کمک هم زحمت کشیدند و برات آش نذری پختند و به همه فامی...
20 دی 1393
1